نقش داستان‌ها و قصه‌ها در تربیت کودک

ادبیات، نمایش اهمیت شخصیت افراد است. پروترو Protherough (1983) معتقد است داستان‌های که ما در اطراف محیط زندگی خود می شنویم از پاسخ های جمعی ما به حوادث حقیقی است و آنها را در رؤیاهایمان تجربه می کنیم. وقایع حقیقی و تخیلی لازم و ملزوم یکدیگرند و به هم مرتبط اند. پروترو افراد جوانی را معرفی می کند که بنا به گفته خودشان حوادث داستان و مکان وقوع آن برای آنها مشخص و ملموس است. بعضی از گزارشات او بیان می کردند که بعضی از افراد پیوندی بین دنیای افسانه و زندگی خود به وجود آورده اند. نسبتها، زدوخوردها، عشق، تسلیم شدنها، مرگ، خطر، دوران کودکی، بلوغ و بزرگسالی در ادبیات و زندگی افراد به چشم می خورد. ادبیات در درک اینکه ما تنها نیستیم به ما کمک می کند و حوادثی که برای قهرمانان داستان، احساسات آنها، افکار و فعالیت هایشان رخ می دهد، تجارب جدیدی را به ما می آموزد.

گوگن هال Guggenbhul (1991) تصاویر سمبلیکی را پیشنهاد می کند که می توانند در زدوخوردهای احساسی به کودکان کمک زیادی کند. موضوعات تصاویر حقیقی هستند و درباره آنها بحث می کنند. تأکید در این نوع کار، به کودکان این اجازه را می دهد که درباره مشکلات جهانی و حالات خاص آن آشنایی پیدا کنند. آنها برای همراهی با داستان و استفاده از تخیلاتشان به اپیزودهای نمایش، تشویق می شوند. اغلب تصاویری که توسط کودکان خلق می شود بستگی به زندگی و حالات آنها دارد، معلم به شاگردان برای بحث درباره احساسات و نقاشی هایشان کمک می کند. در حین این گفت وگو شاگرد از دنیای تخیل به دنیای واقعی حرکت کرده و قادر خواهد شد که درس ها را از مرز خیال فرا گیرد.

هاردی Hardy (1977)  بیان می کند که داستان، ادامه خاطرات هر شخص است. رؤیاها و طرح هایی که در زندگی به طور نامعلومی به فرد تحمیل می شوند و یا وقایعی که غیرقابل پیشگویی هستند. او داستان را یک روش مهم می داند و آن از تنظیم تجاربی از زندگی هر شخص نتیجه گیری می شود. اپلبی Applebee (1978) و برایتون Britton (1977)می گویند، داستان واسطه ای بین احتیاجات شخصی هر فرد و فشارهای وارده بر او است، این تمایل به قصه و داستان و گزارشات شخصی، کودکانی را تأیید می کند که بی نهایت از جلب توجه پرهیز دارند.

گاهی اوقات خوانندگان، داستان‌هایی را که خوانده اند، دوباره سازی می کنند. داستان، روایت و درام باعث کشف علایق کودکان و جوانان می شود. برای حل مشکلات و معماهای غیرقابل حل زندگی و چگونگی کنار آمدن با غم و غصه و استفاده از روش های گروه درمانی، می توان از داستان کمک گرفت. بنسون Benson (1995) استعاراتی را برای کار با افراد جوان به کار می برد، کار او براساس هیپنوتیسم آنهاست. او می نویسد که هیپنوتیسم از طریق زمینه هایی که مورد توجه فرد است، به کار گرفته می شود. فرد جوان هنگام گوش دادن به یک داستان با عناصر داستان همراه می شود. وقتی کودکان مجذوب داستان می شوند چگونگی برخورد با مشکلات و کنار آمدن با آنها را می آموزند و با قهرمانان داستان قدم به قدم جلو می روند. بنسون معتقد است افرادی که با کودکان کار میکنند و برای آنها داستان می سازند در واقع آیینه شخصیت خود کودک را بازسازی می کنند. کودک می تواند استعارات موجود در داستان را تغییر دهد و احساسات خود را در آن بیان کند. نقش بزرگسال اثبات استراتژهای مؤثر همکاری و پاسخگویی استعاری است.

انید مک نیله Enid Mac-Neill روانشناسی است که در قالب یک روش پیشرفته برای کمک به کودکان و افراد جوان بحث های جالبی ارائه کرده است. در این روش، گفت وگو با گروهی از افراد، به عنوان عاملی مؤثر در تشویق و بیان احساساتشان معرفی شده است. مک نیل نقاشی را وسیله ای جهت تشویق و بیان احساسات افراد دیگر دانسته است. او با یک قطعه کاغذ و کشیدن نقاشی از کودک یا فرد جوانی که دیده بود، شروع می کرد. او در ابتدا از کودک یا فرد جوان می خواست که یک نقاشی بکشد، سپس آنها با همدیگر تصاویری خلق می کردند که در زندگی کودک یا فرد جوان نقش کلیدی داشته، با کار عملی، او فهمید که کودکان و جوانان دوست دارند درباره چیزهایی که در زندگی شان اتفاق افتاده است، صحبت کنند.

وقتی این داستان را می خوانیم به خصوصیات و ویژگی‌های مشترکی که بین جیم و زوم وجود دارد پی می بریم، جیم Jim ، پسربچه‌ای هفت ساله بود که در مدرسه و خانه فردی شرور و دردسرساز بود. او اطرافیان خود را می زد و هر چیزی را به اطراف پرت میکرد. والدین او از هم طلاق گرفته بودند و جیم دوست داشت که با مادرش زندگی کند. مادر او به دلیل خصوصیت پرخاشگر جیم علاقه ای نداشت که او را پیش خود نگه دارد. پدرش هم او را به سختی و به دفعات زیاد کتک می زد. جیم به موتور علاقه زیادی داشت. داستان زیر درباره رفتار او در مدرسه است. این داستان درباره موتوری با نیروی محرکه بسیار زیاد است که با سرعت زیادی حرکت می کند. مردم با دیدن سرعت و زیبایی آن موتور می ایستادند و سرعت، خطوط نقاشی شده و هم چنین رنگ زیبای موتور را تحسین می کردند. موتور که ما آن را زوم مینامیم، (اسمی که جیم به آن داده بود) هنوز در کارخانه ای که در آن ساخته شده بود، زندگی می کرد. صاحب کارخانه موتورهای کوچک را دوست داشت و به آنها به خوبی رسیدگی می کرد. آنها را به خوبی روغن کاری و تمیز می کرد و همیشه پر از روغن و سوخت نگهشان می داشت. او به ساخت موتور، رنگ زیبا، قدرت و سرعتش افتخار میکرد. موتور صاحب دیگری نیز داشت ولی در یک کارخانه دیگر زندگی می کرد. موتور دوست داشت که با صاحب دیگر زندگی کند و از اینکه در آن کارخانه زندگی می کرد عصبانی و ناراحت بود. او با موتورهای دیگر دعوا می کرد و با چرخهای عقبش موتورهای دیگر و مردم را مورد حمله قرار میداد. موتورهای دیگر از دیدن حالات زوم وحشت زده می شدند. صاحبش برای این کار زوم، او را با یک آچار میزد و رنگ زیبای او به مرور خراب میشد. صاحب کارخانه وقتی عصبانینش فروکش می کرد از کار خود پشیمان می شد، اما وقتی زوم و صاحبش هر دو عصبانی میشدند، هر بیننده ایی را وحشت زده می کردند. زوم کارهای دیوانه کننده ای انجام میداد، او موتورش را با صدای بلند روشن میکرد و موتورهای دیگر را می ترساند، مکانیک های کارخانه در مقابل این عمل زوم با صدای بلند به او پرخاش می کردند و سپس او احساس دیوانگی بیشتری می کرد و صدای موتورش را بیشتر می کرد. وقتی عصبانیت او فروکش می کرد به شدت غمگین میشد؛ چرا که موتورهای دیگر با او بازی نمی کردند. یک روز مکانیک جدیدی به گاراژ آمد. او زوم را در گوشه ای از گاراژ دید، به او نگاه کرد، او را تنها یافت، گفت: سلام زوم.» زوم غرغری کرد و موتورش را با صدای بلند روشن کرد. اما مکانیک با خونسردی و آرامش آنجا ماند. مکانیک گفت: «زوم تو موتور زیبا و فوق العاده ای هستی، این کار تو به هیچ وجه خوب نیست. اجازه بده درباره دوستی و روابط خوب مان فکر کنیم.» زوم من من کنان می غرید.

مکانیک گفت: «من شرط میبندم اگر موتور تو به خوبی و به نرمی کار کند تو خونسردتر به نظر خواهی رسید و دوستانت دیگر از تو نمی ترسند. تو یک موتور درهم شکسته هستی، من مطمئنم تو می توانی چیزهای زیادی را از موتورهای دیگر یاد بگیری مخصوصا یاد بگیری که چگونه رانندگی کنی.» زوم غرغر می کرد. مکانیک گفت: «تو درباره این موضوعات فکر کن. من مطمئنم که تو می توانی چنین کارهایی را انجام بدهی.» زوم در رابطه باگفته های مکانیک فکر کرد. همان زمان یک دوچرخه کوچک از کنار زوم گذشت. زوم به نرمی موتورش را روشن کرد. دوچرخه کوچک گفت: سلام زوم، موتور تو امروز صدای خیلی خوبی داره.» زوم گفت: «سلام، مکانیک روی آن کار کرده است، و من میخواهم تمرین کنم که به خوبی رانندگی کنم. من فکر می کنم که بایستی سوختم را نیز کنترل کنم.» دوچرخه گفت: «تو به خوبی می دانی که چطور از چرخهایت استفاده کنی. این کار را به من یاد میدهی؟» زوم گفت: «بله.» و سپس تمام مهارت های خود را به او نشان داد. موتورهای دیگر نیز به دور آن دو جمع شدند. همگی می گفتند: «خیلی خوب است زوم تو بهترین هستی.» زوم احساس خیلی خوبی داشت و موتورهای دیگر به او اجازه دادند که در بازی هایشان شرکت کند. مکانیک هاکار او را تحسین کردند. وقتی صاحب کارخانه به آنجا آمد از کارهای جدید زوم متعجب شد او با خود گفت زوم کار خود را به خوبی انجام داده است. در این راستا زوم، جیم؛ صاحبان کارخانه، والدین؛ گاراژ، مدرسه؛ مکانیک ها، معلمها؛ مکانیک جدید؛ شفابخش او و بقیه موتورها، هم شاگردی‌های او بودند.

منبع: مشاوره و حمایت از کودکان در برابر ناملایمات، سونیا شارپ و هلن کاوی، ترجمه: دکتر سوسن آقاجانبگلو، صص۷۴-۷۲، نشر ورجاوند، تهران، چاپ دهم، ۱۳۹۱

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید

فهرست